علیرضا جونمعلیرضا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

شکوفه ی زمستونی ما

13 ماهگی عشقم

و سیزده ماهگی 2 تا دندونای بالایی ت دراومدن.قدرت درکت بالا رفت و کارای زیادی انجام میدادی مثلا اینکه وقتی می گفتم کنترل رو بده به طرف من می گرفتیش یا اینکه وقتی دستتو به مبل گرفته بودی و ایستادی می تونستی در همون حالت به اسباب بازی رو از زمین برداری و دوباره بایستی یاد گرفتی یه وسیله ای رو بندازی تو یه ظرفی ...
7 آبان 1394

پست اختصاصی تولد یکسالگی

روز 19 دی ماه مصادف با میلاد پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ع) تولد 1 سالگی ت رو همراه با خانواده های پدر و مادر جشن گرفتیم فقط یک نفر جاش خیلــــــــــــــــــــــی بینمون خالی بود و اون پــــــــــدر بزرگ مهربون بود که دیگه بینمون نبود.عمو و عمه و خاله ها و دایی ها و مامان بزرگ ها و یه دونه پدربزرگ عزیز(آقاجون) تو جشنمون حضور داشتن + نوه های شیطون مامان بزرگ(مامان مامانی). ضمنا باباجونی زحمت کشید برامون مولودی خوند. حالا بریم سراغ عکس ها   ...
13 مرداد 1394

نازنین پسرم تولدت مبارک

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آفرینش و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن و چه اندازه شیرین است امروز ، روز میلادت ، روزی که تو آغاز شدی میلادت مبارک شکوفه ی زندگیم الهی صدها سال زیر سایه ی آقا امام زمان(عج) زنده باشی ...
14 دی 1393

10 ماهگی و 11 ماهگی

سلام  بعد از دو ماه اومدم اتفاق ناگواری افتاد که تمام افکارمونو بهم ریخت بابا بزرگ علیرضا به رحمت خدا رفت الان نزدیک به یک ماهه به همین خاطر از حوصله م خارج بود که بیام بنویسم علیرضا خیلی شیطون شده و پشت سر مامان و باباش گریه می کنه تازگیا از مبل و دیوار و جاهای دیگه دستشو میگیره می ایسته سرتونو زیاد درد نیارم بریم سراغ عکس ها ...
22 آذر 1393

9 ماهگی پر از ماجراهای قشنگ

تو این ماه اتفاقای زیادی افتاد که خوشایند بودن اولیش اینکه تونستی خودت بشینی دومیش این بود که تونستی چهاردست و پا بری هوراااااا تو این ماه وزنت خیلی خوب بالا نرفت فکر کنم به خاطر فعالیت بدنیت بود که زیاد شده بود  حالا بهتره بریم سراغ عکسا این از مراحل صدا درآوردن با انگشتای کوچولوت و لبای خوشگلت اینجا بالاخره بعد از کلی تلاش تونستی بشینی خداروشکر خیلی بامزه میشی وقتی میشینی اولاش اینطوری شروع میشد که روی سینه می خوابوندمت رو زمین کم کم خودتو کج می کردی و به کمک دستات مینشستی وقتی هم که می خواستی بیفتی اینطوری تعادلتو حفظ می کردی نفسم این لباسایی که تنته من و بابایی و شما ب...
22 مهر 1393